توسعه یافتگی، متمدن، توسعه نیافتگی، عقب ماندگی و جهان سوم؛ بر کسی پوشیده است اینها واژگانی است که امروز بخش عظیمی از ذهن قشر نخبگانی و تحصیل کرده و یا دوستدار دانستن و فراگرفتن کشور را به خود مشغول ساخته است. فرقی هم ندارد که دانشجوی ترم یک و یا استاد تمام دانشگاه باشد. فرقی هم نمی کند در چه رشته و گرایشی به تحصیل و آموختن مشغول باشد. همه و همه کشور خود را در یک دور باطل توسعه نیافتگی و عقب ماندگی می پندارند. البته شاید بی انصافی نباشد که گفته شود این تفکر و اندیشه به نسل جدید خورانده می شود چرا که از همان آغازین کلاس ها و درس و بحث های دانشگاهی طی فرایندهای مقایسه ای عجیب و غریب مکررا فرهنگ، جامعه، اقتصاد و خانواده سنتی در برابر فرهنگ، جامعه، اقتصاد، سیاست و اخلاقیات جامعه صنعتی قرار می گیرد و اینگونه به دانشجو القا می شود که فلان کشور اروپایی برای زندگی از چه امکانات و تسهیلاتی برخوردار است و ما اینجا برای معیشت از چه ابزارها و امکانات محدودی بهره می بریم و در یک کلام آنها مدرن هستند وکشور تو از این قافله جامانده و به عبارتی عقب مانده است.
مسأله اینجاست که به نحوی این وجیزه خوانده و پرداخته می شود که فردی که همت کرده است در مسیر کسب و جستوجوی دانش گام بردارد دیگر اجازه فکر کردن هم به خود نمی دهد و عقب ماندگی و جهان سومی بودن را پیش فرض می گیرد و اصلی ثابت و لا یتغیر و اینگونه آغاز می کند راه کسب علم و فرهیختگی را.
همین می شود که در طول سالیان متمادی از کشوری که مهد تمدن ها و البته ایده پردازی و نظریه پروری بوده است جز تکرار سه دیدگاهی که ذکر می گردد خبری از اندیشه و تفکر و نظریه پردازی نیست.
دیدگاه نخست: گروهی اقتصاد را ملاک ارزیابی قرار می دهند و با افزایش یا کاهش یافتن شاخص هایی مثل تولید ناخالص ملی، درآمد سرانه، توزیع ناعادلانه ثروت و... در صدد اثبات توسعه نیافتگی و عقب ماندگی کشور می گردند. بدون اینکه کوچکترین فکری در میان باشد که این شاخص ها چه هستند؟ چگونه ساخته شده اند؟و چقدر می توانند ملاکی برای سنجش توسعه یافتگی و پیشرفت یک کشور باشند؟ اینکه آیا اصلا با عد و رقم و فرمول های ریاضی می توان به توسعه و ترقی یک جامعه پی برد؟
گروهی دیگر به این نتیجه می رسند که علت عقب ماندن از قافله توسعه، توسعه نیافتگی سیاسی، ساختاردولت و نهادهای برآمده از آن است و راه حل را فقط در مردم سالاری یا همان دموکراسی ساخته غربیان می بینندو اما سوال این است که این افراد که حکومت مردم بر مردم را می خوانند و می نویسند و می آموزنند و می آموزانند چقدر به شکاف گفته تا عمل دموکراسی واقف اند؟ دموکراسی، آزادی اندیشه و بیان، حقوق بشر در کنار قتل عام انفجار بمب هسته ای هیروشیما چه معنی دارد؟ دموکراسی در کنار برده داری از سیاهان آفریقایی چه معنایی دارد؟ دموکراسی در کنار کشتار کودکان بی گناه در گوشه گوشه دنیا یعنی چه؟ آیا مسیر توسعه از این دموکراسی یا بهتر بگویم از این فجایع انسانی و قتل و کشتارها می گذرد؟
اما نظر دیگر در اثبات فرضیه توسعه نیافتگی کشور این است که علت اصلی انحطاط جامعه امروز ما اتکا به فرهنگ سنتی در مواجه با تحولات جدید است. در واقع این گروه سنت و مناسبات برآمده از آن را ظرف کهنه ای می دانند که نمی توان با آن در دنیای جدید برای بهتر زندگی کردن به رقابت پرداخت و آینده نگری معطوف به گذشته و اسارت در چنبره عقل عادتی و مصلحت اندیشی و بی ارتباطی با زندگی امروزی را عمده ترین چالش های فرهنگ سنتی معرفی می کنند.
حال سوال این است که مگر می شود صنعت، مدرنیته و همه تحولات جدید امروز را جدا و سوای از سنت دانست؟ مگر می شود اینگونه اندیشید که تمام تفکر، فرهنگ و تمدن امروزی خلق الساعه و به یک باره زاییده شده است؟ مگر نه اینکه سنت و گنجینه های عظیم و بی بدیل خلاقیت و آفرینندگی در لایه های زیرین جهان پر زرق و برق امروز است؟
البته اگر عده ای برای رسیدن به مقاصد استعماری خود می خواهند که ما اینگونه فکر کنیم حرف دیگری است! چرا که مسلماً برای این عده هیچ نعمتی بالاتر از آن نیست که استعمارشدگان، فرهنگ و گذشته خود را به کلی فراموش کنند. همین است که روستو اقتصاددان آمریکایی در ضیافت کاخ سفید که به بهانه پنجمین کنگره جهانی جامعه شناسی تشکیل گردیده بود ( واشنگتن 1962) در نطقی اظهار می کند: اینک بقا و ثبات جهان سرمایه داری بستگی به راههایی دارد که کشورهای در حال توسعه برخواهند گزید. و توصیه می کند که جامعه شناسان ایده ها و نظریاتی را دنبال کنند که در راستای اهداف امپریالیستی آمریکا در قبال ممالک در حال توسعه باشد.
همین می شود که نظریات مکتب نوسازی در توسعه به یکباره به فرهنگ های ملی و مذهبی کشورهای توسعه نیافته هجوم می آورد و با عزم و همت راسخ درصدد نابودی هرچه بیشتر آن تلاش می کند.
درنهایت ذکر می گردد نویسنده هم به عنوان محصولی که از دل همین پروسه نخبگانی کشور بیرون آمده است و خواسته یا ناخواسته پیش فرض توسعه توسعه نیافتگی و عقب ماندگی در ذهن و دل و جان او فرو رفته است؛ قبول می کند ایران کشوری توسعه نیافته است. اما توسعه نیافتگی را نه در بالا و پایین شدن نرخ شاخص های اقتصادی، نه در فقدان دموکراسی و نه در فرهنگ ملی و سنتی بودن جامعه می پندارد.
توسعه نیافتگی ما مسخ شدگی علمی ماست. توسعه نیافتگی ما مسأله نیافتن و مسأله نداشتن قشر جویای دانش و فرهیخته ماست. یا بهتر بگویم توسعه نیافتگی ما خرج کردن ظرفیت ها و پتانسیل های داخلی در مسایل کم اهمیت و بدون اولویت ماست. توسعه نیافتگی ما در این است که شخصی سالیان گذشته می آید و تحقیق می کند و در نتایج پژوهش های خود جامعه ما را تکرو قلمداد می کند. پس بعد از آن بدون اینکه در صحت و سقم این نظریه تحقیق و تفحصی شود، عده ای روشنفکر نما در داخل کشور دن کیشوت گونه و پهلوان پنبه وار، با شیفتگی و خودشیفتگی و با ذوق تمام از تکروی ایرانیان سخن می گویند و البته علت العلل بسیاری از دردهای جامعه امروز و تمام عقب ماندگی ها را بر سر آن می شکنند. حتی پیروز نشدن تیم های ورزشی ایرانی در میادین ملی و بین المللی را !!
توسعه نیافتگی یعنی اینکه ما را عادت داد اند با رنگ نظریات به واقعیت های بومی خود می نگریم در حالی که اصل و طبیعت این بوده است که واقعیت ها با نظریات محک بخورد.
نکته پایانی آنکه به وضوح مشخص می گردد اینکه امروز عده ای از اندیشمندان کشور دلسوزانه فریاد بومی سازی علوم مخصوصاً علوم انسانی را سر می دهند، حقیقتاً راه حلی بس عالمانه و حکیمانه ای را برای علاج عقب ماندگی ها را جلوی پای نسل جدید می گذارند. چرا که عقلانی و منطقی ترین مسیر برای محک زدن تئوری ها و نظریات غربی با واقعیت های محلی، منطقه ای و ملی، البته در سایه اقتدار علمی کشورهای جهان سوم همین راه حل است. بماند که ممکن است این مسیر به ذائقه کسانی که به دنبال انحصار اقتدار علمی برای خودشان هستند به هیچ عنوان خوش و شیرین نیاید!
سمانه منصوری
دیدگاه شما